فیلسوفی که مرد و راحت شد

با توأم جیک در نیامده ام
چند وقت است از تو بیدارم
صبح زودی که دیر آمده ای
از تو گنجشک ها طلبکارم

عرشه دریا شد از گرفتاران
لنگر انداختند بسیاران
گفتم ای کشتیان غرق شده
من در اعماق خود گرفتارم

عشق بی وقفه دوستم را کشت
کرگدن‌های پوستم را کشت
از کجای دل بیاویزم
قاتلی را که دوستش دارم

دفن کردم درون سینه خود
بارها مهره های پشتم مرا
از خودم جم نخورده ام هرگز
بس که در سینه ام تلنبارم

فیلسوفی که مرد و راحت شد
مرد و مشغول استراحت شد
مردم از یأس فلسفی اما
بازهم یأس فلسفی دارم

خاک زندان سختگیران است
مرگ آزادی اسیران است
مرگ خویشان من به من آموخت
که به خاک احترام بگذارم

در گلویم صدای پایی نیست
در سرم گوش آشنایی نیست
می نشینم کنار پنجره تا
متوسل شوم به سیگارم
#حسین_صفا
دیدگاه ها (۲)

خوش به حال من که هرچه در گذشته بوده امدر گذشته درگذشته است.....

لکه ننگ

چاه های خوشبخت

میدونی مشتی! آدم از یه نقطه ای تو زندگی به بعد دیگه اون آدم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط